1- روزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان
را ببینم . بهلول گفت : اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی
دید.
2- آورده اند که اعرابی فقیر و ارد بغداد شد و چون عبورش از جلوي دکان خوراك پزي
افتاد از بوي خوراکیهاي متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در
توبره داشت بیرون آورده و به بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم میشد می خورد .
آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون
خواست برود آشپز جلوي او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و
اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی از بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز
گفت :این مرد از خوراکی هاي تو خورده است یا نه ؟ آشپز گفت از خوراکی ها
نخورده ولی از بو و بخار آنها استفاده نموده است . بهلول به او گفت :
درست گوش بده و بعد چند سکه اي از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان
آشپز می دادو به زمین می انداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز می گفت:صداي
پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمال تحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول
گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار و بوي غذایش را بفروشد ، باید
در عوض هم صداي پول را دریافت نماید.
3- خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از
بهلول سوال نمود: اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟
بهلول جواب داد: پنجاه دینار
خلیفه غضبناك شد و گفت : دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش
دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد!!
برای خواندن ادامه ی این بخش، درقسمت موضوعات «ادامه حکایت های بهلول» را انتخاب کنید. باتشکر.
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21